هزار توهای یک نویسنده

میلاد ظریف
masih_hedayat@yahoo.com

شمارش معکوس

99
حمله بچه ها
98
دیدن بچه ها که یک نگاهشان به اعداد است و یک نگاهشان به سر نشینان
97
هدایت: نه کسی تصمیم خودکشی را نمی گیرد، خودکشی با بعضی ها هست.
96
دختری به دو از روی خطهای سفید دور می شود و پسری به دنبالش
95
دختری کاغذی از پسر ی می گیرد
94
دیدن مردمی که در هم می لولند بدون اینکه بدانند چه می خواهند
93
تیتر روزنامه: بم دیشب فرو ریخت
92
آقا یک گل می خرید
91
گل را می بویم
90
امشب برنامه نود داره
89
می خواند: " آدم فروش "
88
در لایه های پر پیچ و خم ذهنم:
87
لعنت بر این زندگی لعنتی
86
خانم مو هاتو بکن تو
85
بازم شروع کردید. بیا خوب شد. اسلام دیگر در تهدید نیست
84
بیندازش داخل ماشین...
83
دختر را به زور داخل ماشین می کنند. پشت سرش دختری دیگر
82
آدم فروش...
81
بیلبورد کنار خیابان: ایدز در کمین است
80
در لایه های پر پیچ و خم ذهنم:
79
شاملو: آه اگر آزادی سرودی می خواند/ کوچک/ همچون گلوگاه پرنده ای/ هیچ کجا دیوار فرو ریخته ای بر جا نمی ماند.
78
شیشه را پایین می کشم
77
رادیو فردا به دوستان خود بگویید...
76
اخبار رادیو فردا:
75
کمک های گسترده مردم جهان به بم
74
رهبر انقلاب اسلامی: اسلام زنده است
73
خنده از پشت سر
72
بوش: ایران، مرکز گسترش تروریسم است
71
کنار دستیم: مگه دروغه
70
خاتمی: جوانان...
69
خنده دسته جمعی
68
از بیرون: خوشگله کجا می ری
67
بقیه اخبار بیست دقیقه بعد
66
" توی قاب خیس این پنجر ه ها... "
-آقا کرایه ما چه قدر میشه. مثه اینکه حالا حالا باید پشت چراغ بمونیم.
- قابل نداره...
پیاده که شدم ثانیه شمار روی 58 بود
از روی خط راه راه سفید می گذرم و نگاهی به ماشینها می کنم که پشت در پشت هم تقلا می کنند.
40
از روی خط گذشته ام.
30
در لایه های پر پیچ و خم ذهنم:
29
لعنت به این زندگی لعنتی.
28
چرا از ماشین پیاده شدم. من اینجا چه کار می کنم.
در 20 بود که کنار خیا بان نشستم.
در 18 بود که به ماشینها خیره شدم.
در 17 بود که ماشینی زنی را زیر گرفت.
در 16 بود که خود را در ماشین دیدم.
در 13 بود که شدم شخصیت داستان یک نویسنده
در 8 بود که لذت بردم از آدمهایی که در هم می لولند.
دیگر چراغ سبز شده بود و ماشینها از هم سبقت می گرفتند. چراغ آن دست خیابان قرمز بود. 95، 94،...
رفتم آن طرف تا سوار ماشینی شوم پشت چراغ قرمز.
در ثانیه های آن طرف چه می گذره.
پائیز 83
.................................
" فلاش بک "

وقتی صبح شد یک اتفاق بدی افتاد.یک اتفاق بد برای یک شهر. برای مردم آن شهر. همه چیز از بین رفت. همه مردند. بعضی ها هم زنده ماندند.
مردی دو پسر بچه را همانطور که در آغوش گرفته بود به جای نامعلومی راهی می شد.
زنی دنبال ماشینی می دوید و به صورتش چنگ می زد. می افتاد. دوباره بلند می شد و می دوید. می گفت کجا می بریدشان.
دخترکی بر درختی تکیه داده بود و مات و مبهوت به نقطه نامعلومی خیره شده بود.
... دیگر ظهر شده و آن اتفاق بد افتاده بود.همه آمدند؛ سران نظام، فیلمساز، عکاس، روزنامه نگار و ...
مرد دو پسر بچه را در گودال مستطیل شکلی گذاشته بود.
زن دیگر نمی دوید، بر روی زمین نشسته بود و به پاهایی که از صندوق ماشین بیرون زده بود نگاه می کرد.
دختر در خاک و خل دنبال چیزی می گشت و و بعد از مدتی گشتن کمر راست کرد و به درختی که سراپا ایستاده بود خیره می شد.
آنهایی که آمده بودند رفتند. وعده کنندگان وعده ها دادند. برپا کننده هامراسم ها برپا کردند.
... و شهر با اینکه دیگر شهر نبود تمام مردمش را در آغوش گرفته بود. هم جان باختگانش را و هم باز ماندگانش را.

اردیبهشت83
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32419< 18


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي